Wednesday, December 10, 2008

آشيْق حيدر" و "آشيْقِ" جوان



"آشيْق حيدر" و "آشيْقِ" جوان

نويسنده: پرويز محمدي
www.parvizm.persianblog.ir

منتشره در :
هفته نامه « سينا » ( چاپ استان همدان )
شماره 162 ( 21 / 8/ 1387 )




آن شب در " قوروَه "‎‏{ قوروَه درجزين شهرستان رزن } ، غوغايي بود . در خانه يكي از "‏قوروَه"اي‏ها عروسي بود و يكي از "آشيْق"‏هاي مشهور { استان } همدان به نام " آشيْق حيدر" آمده بود و با ساز و سخن‏اش ، قلوب " قوروَه"اي‏ها را تسخير نموده بود { " آشيْق حيدر محمودي" از برجسته‏ترين "آشيْق"‏ها و اساتيد موسيقي تؤركي آزربايجاني در استان همدان ‏، اهل شهرستان كبودراهنگ بوده در حال حاضر ، ساكن شهر همدان است } .

"آشيْق" شدن ، كار هر كسي نبود . بايد ابتدا عاشق خدا مي‏شدي ، از خود‏پرستي‏ها رها مي‏شدي و دلت آتشفشان مهر و محبت مي‏گشت و درد پنهان عاشقان را درك مي‏كردي و نغمة مانده در گلوي "آشيْق"‏ها را مي‏شنيدي و مي‏خواندي و دل در گرو حق‏تعالي مي‏داشتي ؛ انگشتان‏ات و تمام وجودت با سازت همراه مي‏گشت و صدايت به عرش مي‏رفت و از دياري به دياري سفر مي‏كردي و بارها و بارها مي‏سوختي و خاكستر مي‏شدي و "آشيْقِ" عاشق ، ‏مي‏شدي ! .

مردم با حكايت‏ها‏ي "آشيْق"‏ها ، بزرگ شده بودند و خود مردم ، اهل سخن و حكمت بودند . اما از زبان " آشيْق حيدر" ، قصة " آشيْق غريب " را شنيدن ، حكايت ديگري بود .

" آشيْق غريب " جواني بوده كه سالها ترك ديار و عزيزان و اختيار غربت كرده بوده است . پس از هفت‏سال ، جواني به خانه پير‏زني مي‏آيد . پير‏زن بيمار و كور بوده . مي‏گويد : مادر شنيده‏ام كه شما در خانه سازي داريد آيا مي‏توانم آن را ببينم . پيرزن اشك‏ريزان مي گويد : اي جوان ! آن ساز ، مال پسرم "آشيْق غريب" است . تنها او مي تواند آن ساز را بزند . جوان ساز را بر‏مي‏دارد و ساز به صدا در مي‏آيد و تمامي روستا مبهوت مي شوند و پيرزن فرياد مي‏زند : پسرم ! ... .

" آشيْق حيدر" با صداي سازش و حنجره‏اش ، آتش بر جان‏ها زده بود . پسركي وارد مجلس شد ، ... در دست‏اش چيزي مثل ساز ، داشت . حاضرينِ در مجلس ، هنوز غرق در امواج شگفتِ ساز و سخن " آشيْق حيدر" بودند و گويي در فضايي از اخلاص و يك‏رنگي و عشق الهي در پرواز بودند . مردم گويي پسرك را نمي‏ديدند . پسرك سلام كرد و از ميان جمعيت به سوي " آشيْق حيدر" رفت ؛ در برابرش تعظيم نمود و اداي احترام . جماعت او را با تعجب نگاه مي‏كردند . او را مي‏شناختند ؛ او {...} ، پسر حاج {...} بود . حاج {...} ، مرد درستكار و با آبرويي بود و سرش توي كار خودش بود و در اين نوع مراسم شركت نمي‏كرد و بچه‏هايش را { نيز} نمي‏گذاشت در اين‏جور مراسم شركت كنند . {...} ، پسرِ سر‏به‏زير و خجالتي‏اي بود و چهارده‏سال بيشتر نداشت ؛ اغلب در خانه و يا در مغازه پدرش و يا در مدرسه بود .

" آشيْق حيدر" نگاه پُر‏‏افتخاري به پسرك كرد و گفت : چه ساز قشنگي داري ! . مردم نگاه متعجبانه‏اي به " آشيْق حيدر" و پسرك و تكّه‏چوبي كه در دست پسرك بود كردند . آن تكه‏چوب ، شباهتي به ساز نداشت ! . پسرك گفت : استاد ! اجازه مي‏خواهم سازم را بنوازم و بخوانم . استاد گفت : البته پسرم . مردم با تعجب و تمسخر به پسرك و سازش نگاه مي‏كردند . اما پسرك گويي تنها استادش را مي‏ديد ؛ چهره‏ا‏ش گلگون شده بود . استاد پرسيد : چه مي‏خواهي بخواني ؟ پسرك جواب داد : شعرِ " آشيْق دَلي‏ناصر " { آشيْق ناصر ديوانه } را . مجلس پُرلوله و غوغا شد . مردم قاه‏قاه مي‏خنديدند . " دَلي‏ناصر " را مي‏شناختند : پسر كربلايي {...} بود ؛ برزگر فقيري بود . ( نقل با اندكي ويرايش ) .


Share/Bookmark

0 Comments:

Post a Comment

<< Home