كليد دروازة قصه هاي قروة درجزين
كليد دروازة قصه هاي قروة درجزين
پرويز محمدي
www.parvizm.persianblog.ir
منتشره در :
هفته نامه « سينا » ( چاپ استان همدان )
شماره 158 ( 2 / 6/ 1387 )
اون موقعها ، يعني خيلي سالها پيش ، وقتي كه من دوازده ـ سيزده سالم بود ، گاهي خيلي احساس بدبختي و تنهائي مي كردم . روستايم " قروة درجزين " { از توابع شهرستان رزن كه اكنون شهر است } با آن بازارچههاي شلوغش ، كاروانهاي شتر و الاغ و اسب از روستاها و شهرهاي دور و نزديك بدانجا ميآمدند . زنان شاهسئوَن با لباسهاي رنگارنگ و بلند و چين چين ، كه بر روي جليقههايشان ، انواع سنگها و سكههاي رنگارنگ دوخته شده بود و هنگام راه رفتن جيرينگ جيرينگ صدا مي كردند و مردان ، با كلاههاي نمدي و شلوارهاي مشكي گشاد و پيرهنهاي راه راه بلند . لهجهها و صداهاي مختلف . اما من ، در ميان اين همه قيلوقال و اين همه ترانه و نغمههاي گوناگون ، و در روستا و در وطن خويش ، گاه ، سخت احساس غريبي و غربت و تنهائي مي كردم . گاه مي رفتم در خرابههاي " قروه " و روستاي "كاج" مي گشتم ؛ به دنبال راز گذشتگان بودم . احساس مي كردم كه كسي مرا به سوي گذشته ها فراميخواند . احساس مي كردم كليد خوشبختي من و مردم " قروة در جزين " در زير يكي از اين تپه ها مدفون گشته است . براي همين ، گاه به درون قنات ها مي رفتم و يا تپه ها را مي كاويدم . و ترانه و "بئش"هاي تؤركي برزگران ، همچو نغمه هاي بهشتي بودند كه گاه سخت دلم را مي لرزاندند و عاشق و شوريدهام مي كردند . بر بالاي بام مي رفتم و كوه "چانگرين" را مدتها تماشا مي كردم و در بالاي آن ، " قلعه" را مي ديدم كه با پله هاي پيچ در پيچ مي توان به آن قلعه وارد شد . و گاه سخن كبوتران چاهي را مي شنيدم . احساس مي كردم كه آنها با من دارند سخن مي گويند . و نيز پرواز پرستوهاي معصوم را بر بالاي سر خانة " باباحسن " تماشا مي كردم و اشعار پدر بزرگم با جريان زلال كاريز هممسير و جاري مي شدند . و من امّا ، گوئي به هيچ يك از اينها تعلّق نداشتم . قلم را دوست داشتم و نوشتن را و شعر را و ساز را . " قروة درجزين " پُر از قصه هاي رنگارنگ بود . امّا من در ميان قصه ها گم ميگشتم . ميگفتند شعر ، آدم را سبُك مي كند ؛ مي گفتند ساز ، آدم را لاابالي ميكند . مي خواستم بدانم كه " قروة درجزين " از كجا آمده است . اسامي قنات ها و تپه ها و اسامي روستاها برايم بسيار جالب بودند . و من به دنبال تفسير و تجزيه و تحليل اسامي روستاها و غيره بودم .
يك روز در صحرا بودم . به اسامي مختلف مي انديشيدم . با خودم فكر مي كردم كه راستي " خداوند " به تؤركي چه مي شود؟ . در همين فكر بودم كه با خودم گفتم : « ... بير واروْموُش ، بير يوْخوُموُش ، "تارو"دان سوْواي ، هئچ كس يوْخوُموُش ... » ، و يك باره انگار گنجي را يافتم . با خودم گفتم : بله !! بله !! نام "خدا " به تؤركي ، "تارو" مي شود ! اما چرا " تارو" ؟ . شادمان آمدم به خانه و به مادرم گفتم مادر ! مادر ! پيدايش كردم ! . مادرم پرسيد : چه را پيدا كردي ؟! . گفتم : خدا را پيدا كردم ! با تبسّم و كمي هم با ناباوري پرسيد : خدا را كجا پيدا كردي؟!. گفتم : خوب در صحرا ! . گفتم : مادر ! " خدا " ، " تارو"دو !! . مادرم گفت : « خَررَه باشويا اوْغلان ! ، بس سَن نَه وقت عَقيللي اوْلاجاياي؟!! » . امّا من خيلي خوشحال بودم . احساس مي كردم كليد دروازة قصههاي قروة درجزين را يافته ام . احساس مي كردم كه راه بهشت را يافته ام و مي توانم با گذشتگان سخن بگويم . من براي آنها ساز مي زدم و شعر مي خواندم . و هر شب احساس مي كم ستاره ها از پنجره به خانة ما ميآيند . ستاره ها گذشتگان ما بودند . ستاره ها يار من بودند . من از " قروه " دور شدم . اما شبها باز در خرابه هاي " قروه " مي گردم و هر شب ، چشمه اي تازه پيدا مي كنم . و در زير تپه ها ، رودخانه هاي بزرگ را پيدا مي كنم . و در زير تپه ها ، بناها و شهرهاي قصّهها را پيدا مي كنم . يك ماه پيش ، عاشقانه ، همراه با مادر مهربانم و پسر خواهرم آقاي ( ... ) راهي " قروه " شدم . حالا "قروه" ، فرزندان نيكي دارد . حالا ديگر در "قروه" ، بچه ها "قلم" بر دست دارند . اون روز كه بازگشتم به " قروه " ، خانة خاله ام و پنجره ها مرا شناختند ... .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home